به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمیاونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده …
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.
زندگی چون گل سرخ است
پر از عطر… پر از خار… پر از برگ
لطیف…
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند…!
با تو، همه ی
رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان
عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را
می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این
بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من
اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان
بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده،
پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده
خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را
از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این
بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها،
باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه
فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و
پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته،
باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش
بازی کنیم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای
شکم ما آفریده شده اند
دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق
می کنیم
یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
یا زمانی که شاگرد اول می شویم
دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می
گیریم
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما
و شکستن تخمه ای
دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا
و خوش بگذرانیم
مثلا با خنده های بی دلیل
یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم
برای کسی
دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای
دیگران
یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق
شده ایم مثلا
دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
دلمان خوش است که همه چیز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبیم
چقدر حقیریم ما...
چقدر ضعیفیم ما...
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای
می گویند، آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه ... به دروغ هایی که از
راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه
ها
دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین
بخوریم
دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
و زمان می گذرد
یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد ، من می خندیدم ! نمی دانم چرا ؟!
هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !
نه
سالگی : در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای !!!
پسر همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر
او باشد که شیشه همسایه را نشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم
پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!
دوازده
سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم در حالی که من هنوز به
اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده
بود و به همین خاطر چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه
به اخلاق ایشان آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !
هجده
سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ی میخ کج
کنی واحد بوقمنچزآباد ( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد )
قبول شدم !!
بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک کاردانی ام را که هنوز نیمی از واحدهایش مانده بود تا پاس شود،به من داد !!!!
بیست
و شش سالگی :رفتم زن بگیرم گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم
یک شغل پردرآمد داشته باشم ، گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال
سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!
سی
و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت ! قرار
مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و ... رو گذاشتیم !
چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر
بابا که می خواست بره کلاس اول ، دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم
التحریر دارا و سارا می خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !
شصت
و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی می
خریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر
کیلومتر !!! را نمی داد ، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه
به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .معلوم بود که
این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شب
ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !
هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ، پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی دادند.
هشتاد
و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست و حسابی دندان
مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !
نود
سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ، زیادی حرف می
زدند و فردای همین حرفهای زیادی بود که به طور نا بهنگامی خدا بیامرز شدم !!!
پسری یه دختری
رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد
عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر
صحبت کردن با اون …
بعد از یک ماه
پسرک مرد. وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او
مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده.
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد. میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه
های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به به پسرک میداد …
ژل آلئوورا که با شکافتن برگ آن می توان به دست آورد حدود یک کاسه
خاک شیر سه قاشق مربا خوری
(با توجه به طبع و سلیقه می توان افزودنی های دیگه ای هم اضافه نمود)
بسیار ساده!
خیار رو پوس بکنید و با طرف ریز رنده اونو رنده کنید و توی پارچ بریزید بعد شکر و آلووورا و آبلیمو و خاک شیر رو اضافه کنید و هم بزنید. قرار دادن یخ توی این شربت باعث طعم بهتری میشه و می تونید با توجه به ذائقه خودتون با کم و زیاد کردن ترکیبات ساده این شربت خنک طعم این شربت رو تغییر بدید!
خیار رنده شده با آب و آلوورا و خاک شیر طبیعت بسیار خنکی رو تشکیل میدن که توی تابستون و هوای گرم برای رفع تشنگی و عطش یه نوشیدنی منحصر به فرد رو ایجاد می کنن.
توصیه میشه خصوصا شب های مبارک رمضان استفاده کنید. عالیه!
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری گ... می خوری تو و هفت جد آبادت … خجالت نمی کشی؟ …
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. نکته اخلاقی:
هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده !!!!!!!!!!!
یه مسیحیه با یه ترکه قرار میزارن زن همدیگر رو بکنن! ترکه به زنش میگه: یارو که اومد اتاق بهش بگو یا عیسی مسیح ! طرف پشیمون میشه! زنه همین کار رو میکنه و مسحیه پشیمون میشه!از اون طرف مسیحیه به زنش میگه هر وقت ترکه اومد تو اتاق بهش بگو یا علی! طرف شرمنده میشه نمیکنه! ترکه میره تو اتاق زن مسیحیه زنه میگه یا علی! ترکه شلوارشو در میاره میگه : علی یارت! لنگو بده بالا
.
..
...
مسؤل خوابگاه دخترا همه دخترا رو جمع میکنه، میگه: دیشب یه مرد اومده بوده تو خوابگاه. همه میگن: وااای... یکی میگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه میگه: اینطور که فهمیدیم این مرده رفته بوده تو اتاق یکی از دخترا. همه میگن: وااااای... یکی میگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه میگه: تازه، یه کاپوت هم پیدا شده. باز همه میگن: واااااای... یکی میگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه ادامه میده: ولی گویا اون کاپوت سوراخ بوده. همه میگن: هه هه هه... یکی میگه: وااااای
.
..
...
رشتیه یک پول قلنبه میاد دستش، تصمیم میگیره یک کاسبی اساسی راه بندازه. خلاصه میره سی ملیون تومن شورت زنونه میخره، بار تریلی میکنه میبره تهرون، شروع میکنه فروختن، و بعد یک مدت کارش اساسی میگیره. بعد از دو سه ماه، زنگ میزنه به زنش میگه: خانم جان، پاشو بیا اینجا ببین من با اینهمه شورت چه غوغایی کردم! زنش میگه: هنر کردی! تو پاشو بیا اینجا ببین من اینجا بدون شورت چه غوفایی کردم
پنجره چشماي تو وقتي به چشمام وا ميشه
نميدوني توي وجودم که چه غوغايي ميشه
لحظه اي که تو با مني آتيش به جونم ميزني
گر ميگيره جون و تنم وقتي که ميگي با مني
نه ميتونم بگم برو , نه ميتونم بگم بمون
آخه من اينجام رو زمين , تو اونجا اوج آسمون
بيشتري از يه آرزو , فراتر از يه خواستني
عشق تو , تو خون منه , يه عشق نا گسستني
وقتي که چشمات خيس شدن , طهارت عشقو ديدم
زمزه هاي قلبتو , با گوشاي دل شنيدم
يه سايه پا به پاي من , به خوب و بد راضي شدي
با من ديوونه ترين , چه ساده هم بازي شدي
نه ميتونم بگم برو , نه ميتونم بگم بمون
آخه من اينجام رو زمين , تو اونجا اوج آسمون
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
بیا بین چه خبره
و آدرس
daeyomid.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.