گاهی باید تمام خاطرات را مچاله کنی،درون کیسه ای سیاه بیاندازی و گره ای محکم و کور بزنی
و آن را سر ساعت ۹ بگذاری سر کوچه تا جناب آقای سوپور ببرد !
اما نمی دانی چه حالی می شوی وقتی یک ماه بعد همان جناب آقای رفتگر عزیز ،
زنگ خانه ات را می زند و ماهیانه می خواهد !
تمام آن زباله ها بازیافت می شود و دوباره محکم می خورد وسط حافظه ات!
پ ن: مرا به جرم خاطراتی که با تو داشتم دستگیر کردند..
هنوز دهانم بوی شعرهایت را می داد!
نظرات شما عزیزان:
|